قسمت پانزدهم:

مردگان متحرک

کارشناس میهمان: سید عرفان حسینی
  • زمان پخش: 9 شهریور 1403
  • مدت زمان: 55 دقیقه
  • پخش از: شبکه چهار سیما

زامبی پدیده‌ای است که راه می‌رود، غذا می‌خورد و حرکت می‌کند. بیولوژی‌اش به نحوی کار می‌کند، تنها چیزی که در آن نمی‌بینیم آگاهی و رفتار عقلانی است. یعنی به نوعی انگار یک مدلی از زندگی را انتخاب کرده که در آن آگاهی وجود ندارد.

 

The Walking Dead

مردگان متحرک (The Walking Dead) یک مجموعه تلویزیونی آمریکایی در ژانر درام ترسناک و آخرالزمانی است که بر پایه کتاب کمیک به همین نام نوشته رابرت کرکمن، تونی مور و چارلی ادلرد ساخته شده‌است. گروه بازیگران این مجموعه نقش بازماندگان رستاخیز زامبی‌ها را ایفا می‌کنند که در تلاشند تا از حملات زامبی‌های مشهور به «واکر» زنده بمانند. با فروپاشی تمدن مدرن، این بازماندگان باید با دیگر بازماندگان که قوانین و اصول اخلاقی مختص به خودشان را دارا هستند، مقابله کنند که گاهی منجر به درگیری میان آن‌ها می‌شود.

اندرو لینکلن نقش اصلی ریک گرایمز را تا زمان جدایی او در پایان فصل نهم بازی کرد. نورمن ریدس، استیون ین، چندلر ریگز، ملیسا مک‌براید، لورن کوهن، دانای گوریرا، جاش مک‌درمیت، کریستین سراتوس، ست گیلیام، راس مارکواند و جفری دین مورگان از دیگر بازیگران این مجموعه هستند. مردگان متحرک توسط استودیوهای ای‌ام‌سی در ایالت جورجیا تولید شد و بخش عمده فیلم‌برداری در فضاهای بزرگ بیرونی استودیوهای ریوروود در نزدیکی سنویا، جورجیا انجام شد.

داستان مردگان متحرک پس از شروع یک آخرالزمان زامبی‌ها در سراسر جهان اتفاق می‌افتد. زامبی‌ها در سریال به عنوان «واکر» شناخته می‌شوند. واکرها به سمت انسان‌های زنده و سایر موجودات حمله می‌کنند تا آنها را بخورند. آنها جذب سر و صدا می شوند (مانند شلیک گلوله). اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسید که فقط انسان‌هایی که توسط واکرها گاز گرفته می‌شوند به واکرهای دیگر تبدیل می‌شوند، اما در اوایل سریال مشخص شد که همه انسان‌های زنده عامل بیماری هستند.

 

این سریال در مورد معاون کلانتر ریک گرایمز است که از کما بیدار می‌شود. در حالی که در کما است، جهان توسط واکرها تسخیر شده است. او رهبر گروهی از بازماندگان از منطقه آتلانتا، جورجیا می‌شود و تلاش می‌کنند تا نه تنها در برابر حملات زامبی ها، بلکه توسط گروه‌های دیگری از بازماندگانی که مایل به استفاده از هر وسیله لازم برای زنده ماندن هستند، از خود محافظت کنند. گروه ریک گرایمز با چالش‌های زیادی در این سریال مواجه است، از جمله یافتن غذا، سرپناه و اسلحه در حالی که از زامبی ها دوری می‌کند و با سایر گروه‌های متخاصم بازماندگان برخورد می‌کند.

خلاصه ای از آنچه در این قسمت گفته شد

برای مطالعه بیشتر علاقمندان

فضای کلی سریال مردگان متحرک، باز تولید حسرت بشر امروزی بر اتوپیای مدرنیزم است. یعنی یک شرایطی را به تصویر می‌کشد که حسرت داشتن یک زندگی عادی قبل از ورود زامبی ها در دل مخاطب رسوخ کند. این حسرت در فضای ظاهری وجود دارد یعنی مردم هر لحظه حسرت گذشته را می‌خورند که چه امکاناتی در زندگی عادی خود داشتند و حالا دیگر ندارند. می شود گفت یک تلقی ناتورالیستی زولایی شکل می‌گیرد بدین معنی که اگر محیط تغییر کند و به سمتی برود که فشار زیادی روی انسان‌ وارد کند، انسان‌ ناچار است در آن محیط تغییر کنند و خودش را با محیط وفق دهد.

هابز می‌گوید: اگر وضع طبیعی حاکم باشد، یعنی شرایطی که در آن فقط بقا اصالت دارد، انسان برای صیانت از بقا و منافع خودش دست به هر کاری می‌زند و این تهدید همواره وجود دارد که انسان ها همدیگر را بدرند! این مفهوم “انسان، گرگِ انسان” است مفهومی است که دیگر در آن جامعه، قانونی وجود ندارد تا انسان ها بتوانند از آن تبعیت کنند و جامعه حاصل شده همان جنگل است و قوانین خودش را دارد.

زامبی پدیده‌ای است که راه می‌رود، غذا می‌خورد و حرکت می‌کند. بیولوژی‌اش به نحوی کار می‌کند، تنها چیزی که در آن نمی‌بینیم آگاهی و رفتار عقلانی است. یعنی به نوعی انگار یک مدلی از زندگی را انتخاب کرده که در آن آگاهی وجود ندارد.

دکارت در خصوص حیوانات می‌گوید: “این‌ها ماشین هستند و رفتار و حرکتی که انجام می‌دهند شاید مشابه رفتار و حرکت انسان باشد، اما آن ها روح ندارند و تمایز جوهری نیز در آن ها موضوعیت ندارد، لذا احساس درد ندارند، رفتار آگاهانه ندارند و ماشین هستند” این تلقی “حیوان­ماشین­انگاری” با پدیده زامبی تطبیق دارد.

حال سوالی که پیش می‌آید این است که آیا واقعاً امکان تحقق زامبی وجود دارد؟ آیا به لحاظ علمی امکان وجود همچین پدیده‌ای وجود دارد؟ زامبی انسان ترازِ مدرنیته است. انسانی که در واقع روح ندارد و صرفاً با رویکرد فیزیکالیستی و یک سری فعل و انفعالات شیمیایی زنده است. او مرگ را تجربه کرده ولی در حال حاضر تنها یک مرده متحرک است. معنی ریشه ای کلمه زامبی هم همین است، یعنی مرده‌ای که توسط جادو زنده شده است.

وقتی می‌گوییم مرگ اتفاق افتاده، مقصودمان دو مدل از مرگ است. یا مرگ بالینی و کلینیکال یا مرگ بایولوژیکال. در مرگ بالینی، بیولوژی بدن به کار خودش ادامه می‌دهد ولی آگاهی متوقف می‌شود، مثل کسانی که مرگ مغزی را تجربه کرده‌اند. یعنی سیستم بایولوژیک بدن به کار خودش ادامه می‌دهد و به نوعی حیات دارد ولی آگاهی قابل سنجشی وجود ندارد. اما در مرگ بایولوژیکال هم آگاهی متوقف می‌شود و هم فعل و انفعالات شیمیایی. متابولیزم متوقف شده و بدن به سمت فروپاشی و فساد می‌رود. بحث دیگری به نام جاودانگی وجود دارد، یعنی موجود زنده به صورت طبیعی امکان مرگ ندارد اما ممکن است کسی او را از بین ببرد.

موضوع دیگر واژه رستاخیز است، اتفاقی است که موجود زنده بعد از مرگ بایولوژیکال دوباره به حیات برمی‌گردد. یک تحریفی که جهان بینی غرب انجام داده و بدیلی که تعریف کرده رستاخیز است. رستاخیز را معادل معاد تعریف کرده در حالی که این دو تفاوت ماهوی با هم دارند. اول باید ببینیم حیات و زنده بودن چه معنایی دارد. بیراهه رفتن تفکر غرب در مسیر شناخت حیات و معاد کار را به اینجا می‌رساند که خروج زامبی از خاک را معاد و رستاخیز می‌نامد.

برای شناخت پدیده حیات باید به وحی مراجعه کرد. به واژه “شهید” که یک مفهوم شناخته شده در ادیان ابراهیمی و فرهنگ‌های تابع ادیان ابراهیمی است در قرآن کریم اشاره شده است. شهید، مرگ را تجربه کرده، آنتروپی و فروپاشی بعد از مرگ برای او اتفاق افتاده، اما این تعبیری که خدای متعال می‌فرماید: شهیدان زنده هستند با آن مفهوم عمیق حیات در قرآن چگونه جمع می‌شود؟ آیا اصلاً عقل ما می‌تواند این مفهوم حیات را متوجه شود؟

آنچه ما می‌توانیم بفهمیم اگر قائل به توقف عقلانیت نباشیم این است که یک مراتبی از حیات موضوعیت دارد. مرتبه حداقلی آن حیات نباتی است که در گیاهان وجود دارد و حداقل‌هایی مثل صیانت از ذات، تولید مثل و متابولیزم در آنها وجود دارد. در مرحله بالاتر، حیات حیوانی وجود دارد که در قرآن مفهوم “داب” را به خود اختصاص داده. مفهومی که به جنبندگی دلالت دارد. در این مرحله از حیات، اصالت با “حرکت” است و می‌توان حیات نازل زامبی‌ها را نیز در همین مرحله دسته‌بندی کرد. مرتبه مافوق این حیات، حیات ملائک و فرشتگان است و بعد از آن حیات خداوند متعال. همانطور که در قرآن کریم نیز اشاره شده خداوند زنده است و نمی‌میرد. در اصل این زندگی تشکیکی است و هرچه مراتب بالاتر می‌رود، موجودات زنده‌تر می‌مانند. وقتی به حیات اشاره می‌کنیم نباید با این تلقی‌های بایولوژیکال آن را بشناسیم. باید شناختمان را عمیق‌تر کنیم و مفاهیم وحیانی را نیز مد نظر قرار دهیم.

سخن پایانی

همواره در طول تاریخ علمی بشر، متفکرین متعدد با جهان‌بینی‌های گوناگون، تلاش کرده‌اند تا تعریف دقیقی از انسان ارائه دهند. فلاسفه غرب و شرق با نگاه به انسان به عنوان یک موجود زنده که در امتداد سایر موجودات قرار دارد، دچار این سوءتفاهم شدند که بشر هم، گونه‌ای تطور یافته از حیوانات بوده و حاصل جهش‌های ژنی و انتخاب طبیعی بین سایر گونه‌های «پریمات‌ها» یا نخستی‌ها بوده‌است. این نگاه که در قرن نوزدهم با نظریات چارلز داروین، در حوزه زیست‌شناسی شهرت یافت، از قرن‌ها قبل در اندیشه متفکرین متقدم هم وجود داشت. از آناکسیمندر، فیلسوف قرن ششم پیش از میلاد تا ارسطو که با گزاره «انسان حیوان ناطق» شناخته می‌شود و اندیشمندان متأخرتر مانند توماس هابز که انسان را گرگ انسان و ژان فرانسوا دورتیه که بشر را حیوان شگفت‌انگیز می‌دانست.

این رویکرد کلی به انسان که او را گونه‌ای از حیوانات می‌پندارد، به مرور به روح اساسی انسان‌شناسی تمدن غرب تبدیل شد تا جایی که رهبر انقلاب اسلامی در 8 شهریور 1388 چنین بیان می‌کنند:

«بسیاری از مباحث علوم انسانی، مبتنی بر فلسفه‌هایی هستند که مبنایش مادی‌گری است، مبنایش حیوان‌انگاشتن انسان است».

اسلام اما انسان را از زاویه دیگری معرفی می‌کند. قرآن کریم، خدا را منشاء حیات دانسته و او را تنها زنده‌ای معرفی می‌کند که حیاتش مبتنی بر خود اوست:

«اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ»

قرآن سپس در رابطه با حیات انسان و هر آنچه جز خداست، از واژه خلق استفاده کرده و زندگی ماسواالله را آفریده خدا و وابسته به او می‌شناساند:

«الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»

بر همین اساس، علامه عبدالله جوادی آملی، در قالب یکی از مهمترین انقلاب‌های معرفتی بشر، پس از قریب 3000 سال، تعاریف حیوان‌انگارانه متفکرین غرب و شرق از انسان را کنار گذاشته و گزاره جدیدی را مبتنی بر وحی بیان می‌کنند:

«انسان حی متأله است».

مبتنی بر این تعریف مترقی از انسان، حیات، دارای مراتب بوده و از نبات به حیوان و از جن به انسان و در نهایت، ملک و فرشته در حرکت است و نوع بشر، با انتخاب‌ها و تصمیم‌های خود، در مرتبه‌ای از این مراتب قرا می‌گیرد و زندگی می‌کند.

سریال «مردگان متحرک»، در امتداد بسیاری از آثار هنری سینمای غرب، حیات انسان را در عرض سایر موجودات زنده تعریف کرده و مرز بین موت و حیات را با جلوه‌های سینمایی و داستانی، جابه‌جا کرده‌است. زنده‌بودن انسان در این آثار، خلاصه در تحرک و تفکر می‌شود و همین بشر متفکر و ناطق نیز، با قرارگرفتن در شرایط خاص محیطی، پوسته انسانی خود را کنار گذاشته و ماهیت واقعی خود که گونه‌ای از حیوانات است را نمایان می‌کند. حیوانی که می‌خورد، می‌آشامد، می‌خوابد، می‌زاید و اگر شرایط اقتضاء کند، برای بقاء خود، با بهره‌گیری از اندیشه‌ و مغز تطوریافته‌اش، حتی سایر هم‌نوعانش را می‌درد و می‌خورد.

حال آنکه حقیقت هستی، بسیار متفاوت از این نگاه بوده و انسان به عنوان موجود زنده‌ای که حیاتش را از خدا گرفته، باید پیوسته، در پیوستار مراتب زندگی حرکت کرده و روز به روز به منبع اصلی نور حیات نزدیکتر شود تا بتواند سطح حیات خود را متعالی نموده و برای روز «رستاخیز» که در آن، مرده‌ها، نه صرفاً «متحرک»، که به واقع «زنده» خواهندشد، آماده شود.